اتاقکی نسبتاً خالی, در گوشهای کودکی رنگ پریده لمیده است. مادر اشک میخورد و کودک سیراب از بی حرمتی دنیا. صدای پا میآید 4 چشم به یکدیگر زل میزنند و هر یک میگویند ای کاش این بار دستان پدر پر باشد.
پدر میآید چشمانش مرا به گلهای قالی کهنه زمین میاندازد. انگار اینگونه را صد بار ندامت را بر دوش می کشد و تحمل میکند.
دستان پدر این بار خالی است ولی قلبش مثل همیشه مملو از عشق است و دستانش گرم و نیروبخش.
ناگاه صدای کودکان همسایه هر سه نفر را از خود غافل میکند.
ـ از گوشت متنفرم و کودکی دیگر لقمهای بزرگ را از پنچره به بیرون پرتاب میکند.
مادر که نمیخواهد کودکش چشمان شرمسار والدینش را نظارهگر شود به سرعت پدر را دعوت میکند که در گوشهای بنشیند و چایی بنوشد (همان تفالههایی که آن قدر جوشانده شدهاند که تنها اندک رنگی به آب جوشیده شده میدهند) و سپس سفره گشوده میشود چند تکه نان, آب و قالبی پنیر (همان غذای همیشگی).
باز هم صدای فریاد همسایه بلند میشود: خداوندا, این چه روزگاری است که نصیب ما کردهای؟ و چند قدمی دورتر, خانواده سه نفره در کنار سفرة بیرنگ و آب دست بار آسمان کردهاند و دعای آغاز اطعام را زمزمه میکنند.
سیما ساقی